بیراهه ای در آفتاب

ساخت وبلاگ
سخت خوش است چشم تو وآن رخ گلفشان تودوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان توفتنه گر است نام تو پُر شِکر است دام توبا طرب است جام تو با نمک است نان تومُرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی چند نهان کنی که مِی فاش کند نهان توبوی کباب می‌زند از دل پرفغان من بوی شراب می‌زند از دَم و از فغان توبهر خدا بیا بگو ور نه بِهِل مرا که تا یک دو سخن به نایبی بَر دهم از زبان توخوبی جمله شاهدان مات شد و کِساد شد چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران توباز بدید چشم ما آنچه ندید چشم کس باز رسید پیر ما بیخود و سرگران توهر نفسی بگوییَم عقل تو کو چه شد تو را عقل نماند بنده را در غم و امتحان توهر سحری چو ابر دِی بارم اشک بر دَرت پاک کنم به آستین اشک ز آستان تومشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم نیست نشان زندگی تا نرسد نشان توزاهد کشوری بُدم صاحب مِنبری بدم کرد قَضا دل مرا عاشق و کَف زنان تواز مِی این جهانیان حق خدا نخورده‌ام سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان توصبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم تا به کجا کِشد مرا مستی بی‌امان توشیر سیاه عشق تو می‌کَند استخوان من نی تو ضِمان من بُدی پس چه شد این ضِمان توای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان توشعر از حضرت مولانابهل: بگذارپ ن : سحر آمیز بود این شعر بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 57 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 1:27

برایِ زیستن دو قلب لازم استقلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست‌اش بدارندقلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیردقلبی که بگوید، قلبی که جواب بگویدقلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌خواهمتا انسان را در کنارِ خود حس کنم.□دریاهای چشمِ تو خشکیدنی‌ستمن چشمه‌یی زاینده می‌خواهم.پستان‌هایت ستاره‌های کوچک استآن سوی ستاره من انسانی می‌خواهم:انسانی که مرا بگزیندانسانی که من او را بگزینم،انسانی که به دست‌های من نگاه کندانسانی که به دست‌هایش نگاه کنم،انسانی در کنارِ منتا به دست‌های انسان‌ها نگاه کنیم،انسانی در کنارم، آینه‌یی در کنارمتا در او بخندم، تا در او بگریم...□خدایان نجاتم نمی‌دادندپیوندِ تُردِ تو نیزنجاتم ندادنه پیوندِ تُردِ تونه چشم‌ها و نه پستان‌هایتنه دست‌هایتکنارِ من قلبت آینه‌یی نبودکنارِ من قلبت بشری نبود...۱۳۳۴احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 18:17

برای سیاووش کوچکنه به خاطرِ آفتاب نه به خاطرِ حماسهبه خاطرِ سایه‌یِ بامِ کوچکشبه خاطرِ ترانه‌ییکوچک‌تر از دست‌های تونه به خاطرِ جنگل‌ها نه به خاطرِ دریابه خاطرِ یک برگبه خاطرِ یک قطرهروشن‌تر از چشم‌های تونه به خاطرِ دیوارها ــ به خاطرِ یک چپرنه به خاطرِ همه انسان‌ها ــ به خاطرِ نوزادِ دشمن‌اش شایدنه به خاطرِ دنیا ــ به خاطرِ خانه‌ی توبه خاطرِ یقینِ کوچکتکه انسان دنیایی‌ستبه خاطرِ آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشمبه خاطرِ دست‌های کوچکت در دست‌های بزرگِ منو لب‌های بزرگِ منبر گونه‌های بی‌گناهِ توبه خاطرِ پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله می‌کنیبه خاطرِ شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته‌ایبه خاطرِ یک لبخندهنگامی که مرا در کنارِ خود ببینیبه خاطرِ یک سرودبه خاطرِ یک قصه در سردترینِ شب‌ها تاریک‌ترینِ شب‌هابه خاطرِ عروسک‌های تو، نه به خاطرِ انسان‌هایِ بزرگبه خاطرِ سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند، نه به خاطرِ شاه‌راه‌های دوردستبه خاطرِ ناودان، هنگامی که می‌باردبه خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچکبه خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرامبه خاطرِ توبه خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک به خاک افتادندبه یاد آرعموهایت را می‌گویماز مرتضا سخن می‌گویم.۱۳۳۴احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 18:17

وقتی که شعله‌ی ظلمغنچه‌ی لب‌های تو را سوختچشمانِ سردِ مندرهایِ کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد بود.باید می‌گذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همه‌جا بپاشیمباید می‌گذاشتند غنچه‌ی قلبِمان را بر شاخه‌های انگشتِ عشقی بزرگ‌تر بشکوفانیمباید می‌گذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاندتا چشمانِ شعله‌وارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد...اما ظلمِ مشتعلغنچه‌ی لبانت را سوزاندو چشمانِ سردِ مندرهای کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد ماند...۱۳۳۱احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 18:17